دلتنگی
مادرم ، قدمهایت را بر روی چشمانم بگذار تا چشمانم بهشت را نظاره کنند …
بوسه ام نثار تو مادر که نه تکرار می شوی و نه تکراری …
امین جونم این روزها که مامانجون اینا رفتن کربلا من موندم با شما تنها چون بابایی ازصبح تا شب سرکارشه ٢ساعتی هم که ظهرها میاد خونه خیلی زود میگذره و نمیفهمیم کی اومد و کی رفت از بس مشغول بازی کردن با شماست.الان میفهمم مادرم چه جواهریه برام. امروز بااینکه ٦روز بیشتر نیست که رفتند ولی من احساس میکنم ١ماهه که ندیدمشون.واقعا زندگی بدون مامان یعنی افسردگی و همش دلتنگی.مادرم بی صبرانه منتظر دیدن روی ماهت هستم. واقعا الان میفهمم بابایی که مامانشو از دست داده چی میکشه. چون مدام به من میگه که تو نمیدونی بی مادری یعنی چی. خدا مادر شوهرمو بیامرزه که شاید اگه امروز زنده بود نمیگذاشت اینقدر دلتنگ مادرم بشم.البته میخوام از همه اقوامم تشکر کنم که با زنگ زدن جویای احوالم هستند و نمیذارن زیاد احساس تنهایی کنم.
جیگر طلام مارالم امینم خدارو شکر که تورو دارم و از صبح تا شب باهات مشغولم
دیشب با دایی محسن که اونم این روزها تنها مونده و بابایی و امین جونم رفتیم فست فود پدرخوب که پیتزاهاش عاااالین و سیب زمینی تنوری هاش محشرند. البته بابایی و دایی محسن نگذاشتند از امینم زیاد عکس بگیرم چون میگفتند زشته و فکر میکنند ندید بدیدیم.
نشستی رو صندلی بچه و حالشو میبری...
داری با چراغهای سقف صحبت میکنی......
دایی جون یه تیکه از پیتزای خوشمزه ات میدی بخورم؟
دایی محسن: نه پسر جون برو همون سیب زمینیتو بخور.