امین بهلولیامین بهلولی، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

بیردانام BIRDANAM

شیطونک

نفسم این روزها اونقدر شیرین کاریهات زیاد شدن که بعضی وقتها میخوایم بخوریمت. هر چیزی رو میخوای دستت بگیری و لمسش کنی. همه چی برات تازگی داره مثل قابلمه . قاشق .کنترل.دستمال کاغذی.درو پنجره............به جز اسباب بازیهات که دیگه اصلا دوستشون نداری. جیگرم با اینکه عاشق خودت و همه کارهات هستم ولی  بعضی وقتها حرصمو در میاری مثل وقتهایی که چرم مبلهامونو ریزریزمیکنی و خرابشون مبکنی.از دست تو پسر شیطون همه کارهامو مجبورم ایستاده روی اوپن و میز انجام بدم اخه اگه یه کاری مثل پوست کندن سیب زمینی رو روی زمین انجام بدم تا مدتها پوست سیب زمینی میچسبه پامون.   خرابکاری  ...
8 شهريور 1392

رانندگی

    امین جونم این ماشین خوشگل رو مامانجونینا توی سیسمونیت گذاشته بودن.که تا ٨ماهگیت نمیتونستی خوب بشینی. بعد از اون دیگه خوب میتونی بشینی ولی پاهای کوچولوت هنوز خیلی موندن که به پدالها برسن.باکنترل که ماشین سواری میکنی یه طوری فرمان رو نگه میداری انگاری چند سال که راننده ای. قربون پسر زرنگ و باهوشم برممممممممممم من. ...
8 شهريور 1392

روزهای پر حادثه

وروجکم امروز که دقیقا ٢٢ روز به تولدت مونده . تو باغ دایی ابراهیم خیلی بهمون خوش گذشته بود و شما مثل یه نی نی کنجکاو  درختها و اب و برگها و حتی پرنده های تو آسمون رو دقیقا زیر نظر داشتی و از خوشحالی دیدن محمدرضا نمیدونستی چیکار کنی مثلا لحظه دیدنش با زدن توی گوشش میخواستی ابراز محبت کنی.     تا بعداز ظهر همه چی خوب بود تا اینکه شما درحالیکه سر پا وایستاده بودی محکم سرتو کوبیدی به لب طاقچه خونه باغ .یه صدایی بلند کردی که واقعا همه ترسیدن و به سمت ما اومدند. قربونت برم که پیشونیت خیلی محکم ضربه دید.البته خیلی زود با دیدن درختها همه چی یادت رفت و مشغول شدی.ولی ما همگی خیلی ناراحت شدیم وقتی کبودی ...
2 شهريور 1392

گردش یک روزه

عزیز دلم امروز اولین جمعه بعداز ماه رمضون بود و کلی دلتنگی برای گردشهای دسته جمعی با گروه مهربون وهمیشگیمون یعنی دوتا داییهای مامانی و خاله اینا و مامانجون اینا وما. خلاصه امروز صبح ساعت ٨ صبح راه افتادیم به سمت دره لیقوان که یکی از جاهای واقعا زیبا و گردشگری تبریزه. سرراه توی پارک مسافر که پیاده شدیم برای صبحونه اونجا چندتا سرسره و تاب بود که کلی با محمد رضا جون خوش گذروندین البته با کمک بابایی. اما پسرم چون صبح ٢ساعت زود بیدار شده بودی نصف روز رو خوابیدی.یعنی بعداز اینکه سوار شدیم تا رسیدیم شما لالا کردی بعد یکم که بازی کردی و همه رو با دس دسیهات و بازیهای مخصوص خودت سرگرم کردی دوباره لالا و بعداز ظهر هم بعد یکم گردش بازم ل...
26 مرداد 1392

اغاز 12ماهگی

اغاز   ماهگیت مبارک امید زندگیم عزیز دلم از اینکه ١١ ماهه که شادی به زندگیمون بخشیدی ازت ممنونیم.ایشالا یک ماه دیگه تولدت میشه . امینم احساس میکنم دیگه بزرگ شدی چون اون گریه های زیاد تقریبا کم شدن و برا خودت اقایی شدی.انگار همین دیروز بود که تو رو گذاشتن بغلم در حالیکه فکت میلرزید و اینقه اینقه میکردی به همین زودی ١١ماه گذشت و تو هم بزرگ شدی . امیدوارم تو زندگیت همیشه شادوخندون باشی و قدر لحظه هاتو بدونی عسلم.             خدایا بازم به خاطر این فرشته کوچولو هزاران بار سپاسگذاریم. این هم عکسهایی که همین الان گرفتم . به کمک بالش تونستی سرپا وایست...
24 مرداد 1392

عاشقتم وقتی........

عاشقتم وقتی   میشینی و منتظر میشی تا نمازم تموم بشه و سرتو بذاری روی زانوم و شیر بخوری.  عاشقتم وقتی  میشینی سر سجاده نمازم و وقتی میرم سجده منتظر میشی و تو سرم میزنی یا با پا لگد میزنی که زود از سجده پاشم تا مهر برداری و بازی کنی. عاشقتم وقتی در و دیوار و کابینت و مبل و........میگیری و دورتادور خونه رو میگردی و برای خودت افتخار میکنی که میتونی راه بری.  عاشقتم وقتی تلاش میکنی تا مثل ما حرف بزنی مثلا میتونی بگی دی دی وقتی میخوایم بریم بیرون یا میتونی بگی با   با........ عاشقتم وقتی یه اهنگی پخش میشه سرتو تکون میدی و دس دسی میکنی وکلا همه جای بدنتو تکون میدی. البته اگه اهنگش شاد باشه. ...
24 مرداد 1392

تب شدید

عزيز دلم الان تقريبا يه هفته است كه نتوستم به وبلاگت سر بزنم چون شديدا تب كرده بودي. دقيقا شب 27 ماه رمضون بعد از اينكه از خونه عمه جون برگشتيم كه اونجا خيلي هم حالت خوب بود و همه رو با شيرين كاريها و پر خوريت ميخندوندي و كلي هم با عطاجون بازي كردين و خلاصه خيلي خوش گذرونديم حدود ساعت يك و نيم كه لالا كردي تا صبح هر نيم ساعت گريه ميكردي ونميتونستي راحت بخوابي تا اينكه وقتي براي سحري بلند شديم ديدم نی نیم داره تو تب ميسوزه. واي با بابايي واقعا ناراحت شديم. ديگه نخوابيدم وتا صبح پاشويت كردم. قربونت برم چه كيفي ميكردي وقتي پاهات سرد ميشدن. صبح شديدا اسهال هم ميكردي. تا عصر هر كاري كرديم تبت قطع نشد.وقتي رفتيم دكتر گفتن ويروسي كه...
23 مرداد 1392

وداع با رمضان

عزیز دلم ماه رمضون هم با همه خوشیهاش و زیباییهاش تموم شد. امسال اولین ماه رمضونی بود که در کنار مامانی و بابایی بودی.به خاطر همین هم احساس میکنیم واقعا خیلی زود تموم شد چون با تو که هستیم گذر دقایق رو احساس نمیکنیم.به جز روزهای اخرش که تو مریض شدی بقیه اش واقعا خوش گذشت. ولی خدا رو شکر که الان دیگه مریضیت کاملا برطرف شده وحالت کاملا خوبه. برای پاهات هم یه کرم ترکیبی از داروخانه گرفتیم که واقعا کارساز بود. و در عرض نیم روزسوختگیها کاملا برطرف شدن.فقط باید زیاد برات غذا درست کنم تا بخوری و دوباره تپل مامان بشی چون با ٥روز اسهالی که داشتی یکم لاغر شدی و لپای تپلت یکم کوچولو شدن. فدای لپات بشم جیگرم.  ...
20 مرداد 1392