روزهای پر حادثه
وروجکم امروز که دقیقا ٢٢ روز به تولدت مونده . تو باغ دایی ابراهیم خیلی بهمون خوش گذشته بود و شما مثل یه نی نی کنجکاو درختها و اب و برگها و حتی پرنده های تو آسمون رو دقیقا زیر نظر داشتی و از خوشحالی دیدن محمدرضا نمیدونستی چیکار کنی مثلا لحظه دیدنش با زدن توی گوشش میخواستی ابراز محبت کنی.
تا بعداز ظهر همه چی خوب بود تا اینکه شما درحالیکه سر پا وایستاده بودی محکم سرتو کوبیدی به لب طاقچه خونه باغ.یه صدایی بلند کردی که واقعا همه ترسیدن و به سمت ما اومدند. قربونت برم که پیشونیت خیلی محکم ضربه دید.البته خیلی زود با دیدن درختها همه چی یادت رفت و مشغول شدی.ولی ما همگی خیلی ناراحت شدیم وقتی کبودی پیشونیت رو دیدیم.
امین جونم واقعا دیگه نمیدونم با این زمین خوردنهای زیادت چیکار کنم.هر چقدر مواظبتیم و چشم ازت برنمیداریم بازهم نمیشه و همه جاتو زخمی میکنی.فکر کنم امروز یکی ازپرجنب وجوشترین و دردناکترین روزهات بود چون همین که به خونه برگشتیم شما طبق معمول دیوارو بالشها و میز رو گرفتی و راه افتادی البته بگم که همه چیزرو جمع کردیم منظورم از میز فقط میزکنسول آینه است که باقی مونده.با بابایی داشتیم صحبت میکردیم که یهویی صدای گریه ات بلند شد. بااااااااازم!!!!!!!!این بار دهنت بود.مامانی فدات بشه دوباره با اسباب بازیهات حواستو پرت کردیم.
اما واااااااااااااااااااااای خدای من .
بعداز یه ساعت دوباره یطرف دیگه سرتو کوبیدی به جلوی اوپن.اما اینبار دیگه گریه نکردی چون زیاد هم محکم نبود
الان با خودت میگی حتما شما موظبم نبودی ولی اگه این فکرو بکنی داری اشتباه میکنی چون دیگه از این بیشتر نمیدونم چطور مواظبت باشم. امین اقا تنبلی نکن و زود راه بیافت.فکر کنم اگه خودت بتونی راه بری واز در و دیوار کمک نگیری دیگه این مصیبتها رو نداریم.الان که دارم میخوابونمت دو جای پیشونیت کبوده و دیگه داخل دهنتو نمیبینم.اخ مامانی فدای زخمهات بشه.
بازم خدارو شکر که بخیر گذشت
ضمنا از امروز یاد گرفتی که همه چیزو ببری دهنت اخه تا امروز هیچ چی رو به سمت دهنت نمیبردی و هیچ کس باورش نمیشد چون هم سن وسالهای تو معمولاهمه چی رو میبرن دهنشون.
عشق مامان با همه این کارهات واقعا
عااااااااااااااااااااشششششقتیم