چقدر زود گذشت!!!!
سلام عسلی مامان.امروز میخوام خاطرات می می خوردنتو از روز به دنیا اومدنت تا پایانش مرور کنم که هر روزش برام لذت بخش بود.
روز پنجشنبه 23 شهریور 91 بعد از استرسهای فراوان بالاخره ساعت 9:45 صبح نی نی کوچولوموی 3کیلو و 300 گرمیمون توسط دکتر گرانسایه در بیمارستان زکریا به دنیا اومدند.بعداز اینکه منو از اتاق عمل به تختم انتقال دادند در حالیکه از درد دارم به خودم میپیچم برای دیدنت خیلی عجله داشتم ضمن اینکه آنا و بابا هم پیشم بودند و اونها قبلا تورو دیده بودند.بعداز حدود نیم ساعت خانم پرستار تورو آورد و تو بغلم گذاشت. خدایا واقعا ازت سپاسگذارم که برام اجازه دادی تا اینچنین لحظات توصیف ناپذیر و زیبایی رو تجربه کنم.لحظه اولی که دیدمت اشک از چشمام جاری شد و نمیدونستم چطور نگاهت کنم.چشمهاتو هنوز نمیتونستی باز کنی هم به خاطر نور هم برای اینکه پف داشتند خیلی ریز نگاه میکردی . وقتی گریه میکردی فکت میلرزید و دلمون میسوخت برات.دستهات و پاهات و صورت نازت نگاه میکردم و خدارو به خاطر دادن این بچه ناز و سالم شکر میکردم.
تا اینکه پرستار اومد و ازم خواست که شیرت بدم.حالم بد بود ونمیتونستمخودموتکون بدم ولی تو همون حال پرستار بهم یاد داد که چیکار کنم. بعدار اینکه شروع کردم اصلا نتونستی راحت بخوری و سختیهامون شروع شد.باورت نمیشه از گرسنگی داشتی از حال میرفتی. اینقدر گریه کرده بودی که دیگه نمیدونستیم چیکار کنیم حتی پرستار هم موفق نشد.وقت ملاقات دور از چشم همه از عمه الهه خواستم تا اونم امتحان کنم چون اون هم اون موقع به عطا شیر میداد. وای خدای من چقدر شیر خوردی.تا اینکه روز بعد از بیمارستان مرخص شدیم و اومدیم خونمون. عمه هات تو خونه منتظرمون بودند و ناهار تدارک دیده بودند برای همینم مادر بزرگهای من و بابایی روهم گفتیم بیاند. دوباره کارمونو شروع کردیم تا بلکه موفق بشیم یه ذره شیر بخوری.ولی نشد که نشد. تا اینکه دوباره عمه اومد و یه دل سیر خوردی. تا شب خوابیدی اما شب وااااااااای گریه های بی امان دوباره تا صبح شروع شدند.من هم باهات گریه میکردم و دیگه کلافه شده بودیم.هر شب حدود ساعت 3 میبردیم درمانگاه کودکان دکتر قریب. یه شب گفتند گرمشه. یه شب گفتند تشنه است. یه بار هم گفتند دلش درد میکنه. یک بار نگفتند این بچه از گرسنگی داره از حال میره. سه شب به همین روال گذشت.دیگه به این فکرافتادیم که شیر خشک بدیم بهت.تا اینکه بالاخره کم کم و قطره قطره خوردی. تا 20 روز کارمون فقط این بود که بهت یا بدیم چطور راحت شیر بخوری.تقریبا اکثر باتجربه های فامیل با من تمرین کرده بودند. مثل آبا . خاله و...تا اینکه بعد از 20 روز دیگه کامل و زود به زود شیر میخوردی و از اون گریه ها خبری نبود.روز به روز تپل تر و خوشگلتر شدی.تا جایی که موقع واکسن 2ماهگی وزنت درست دو برابر زمان تولدت شده بود. 6 کیلو
و حالا بعد از گذشت 20ماه از اون زمان تصمیم گرفتم از شیر بگیرمت. چون که حدود 1 ماه دیگه ماه رمضون میشه و دیگه میخوام امسال به حول و قوت الهی روزه هامو کامل بگیرم.چون دو سال پیش به خاطر حاملگی 1 هفته گرفتم و پارسال هم فقط 4 روز . آخه زمان شیر دادن روزه گرفتن واقعا سخته.و حالا که 2 هفته از می می نخوردنت میگذره زیاد یادت نرفته و بازهم میای سراغش. بهونه گیر شدی و غذا هم که هیچی.حالا خوبه با شیشه شیر میخوری وگرنه نمیدونستم با این نخوردنت چیکار کنم.دلم تنگ شده برای شیر خوردنت. برای بغل کردنت. چون اصلا نمیتونم بغلت کنم آخه فورا ذهنت میره پیش می می.
قربونت برم. مامان
تو این عکسها رفتیم باغ تا سرت مشغول بشه و شاید یه نصف روز ........یادت بره.برای اولین بار گل بو میکنی.
عاشق سنگ پرت کردنی
داری تخمه میخوری