اتفاقات دو هفته قبل
سلام مامانی.عزیز دلم بعداز کمی تاخیر اومدم تا کارهایی رو که تو چند روز گذشته انجام دادیم برات تعریف کنیم.اول از همه میخوام یه خبر خوب بدم که خدارو شکر حال پدربزرگم خیلی خوب شده و دیگه کم کم میتونه مایعات استفاده کنه و روز به روز حالشون بهتر میشه و دکترشون هم گفته که عملشون خیلی خوب بود و اصلا نیازی به شیمی درمانی و کارهای دیگه نیست و وقتی میبینیم ایشون حالشون خوبه و خنده رو لبهاشونه واقعا خوشحال میشیم.
بعدهم اینکه باباجون که عیدو کربلا بود فردا برمیگرده و عمه راحله و شوهرش و دخترش پریماه جون فردا عازم مکه هستند و خاله حکیمه اینا هم که عیدو مشهد بودند شنبه میان.دیدی چه قد خبر داشتم برات.
واما حالا میخوام از حدود ١٠ روز قبل عید بگم برات که مشغول خونه تکونی بودیم و شما هم حسابی خوش میگذشت بهت. میگی نه حالا اگه عکسهای این مرد عنکبوتی رو ببینی میفهمی چی میگم.
واقعا دیگه چی بگم؟بعضی وقتها از کارهایی که میکنی هممون تعجب میکنیم چون اصلا بهت نمیاد از این کارها بلد باشی.
٢روز پیش طبق معمول با صدای بلند بابایی رو صدا کردی و بابایی هم با لحن خیلی مهربون گفت بعععععله انقد از این بله گفتن مخصوصا کش دادنش خوشت اومد که کلی خندیدی و الان هم هی با خودت میگی بعععععععععععله ما هم که خیلی خوشمون میاد هی ازت میپرسیم امین بابایی چی گفت و شما هم ذوق میکنی و زودی میگی بعععععععععععله. بعدش میگیم امین پیشی چی گفت میگی میو میو این میو میو رو انقدر ناز و با صدای نازک میگی که مخوایم درسته قورتت بدیم.بعدهم میگیم امین هاپو چی گفت میگی هاپ هاپ هاپ.........
قربون شیرین زبونیهای عسلم جیگرم نمکدونم.
خوب وای وای حالا میخوام در مورد ٢روز خیلی بد بگم برات. روز دوشنبه ٢٦ اسفند واکسن ١٨ ماهگیتو زدیم. جووووونم مامان خیلی جیغ زدی و گریه کردی آخه هم از بازوی راستت و هم پای چپت واکسن زدندو یه قطره هم دادن بهت . فدات بشم که تا ٢ روز نمیتونستی پای چپتو زمین بذاری و همش گریه و ناله میکردی و یاتو بغلم خونه رو میگشتیم و یا دراز میکشیدی و تی وی میدیدی. خلاصه خیلی اذیت شدی ولی اشکالی نداره چون به نفعت بود. ضمنا وزنت هم ١٣ کیلو و ٨٠٠ گرم بود که از ١ سالگیت فقط ٢ کیلو اضافه شدی.همش هم به خاطر این غذا نخوردنته و بعد همین واکسن هم نمیدونم چرا یک هفته که اصلا لب به غذا نزدی.
اینجا حالت اصلا خوب نبود و تب داشتی.
واما لباسهای عید امسال که به نظر خودم خوشتیپ ترین مرد سال بودی.عید امسال هم مثل سالهای قبل رفتیم دیدن بزرگترهای فامیل مثل عمه ها و عموهای بابایی و.........به خاطر اینکه حاجاقا مریض بود و مامانجون هم در نبود خاله حکیمه دست تنها مونده بود ورفت و آمد هم به خونشون زیاد بود بیشتر وقت اونجا بودیم و به پذیرایی از مهمونها مشغول بودیم و شماهم بابازی با محمدرضا و بقیه بچه ها حسابی خوش میگذشت بهت.
نفسم امیدوارم هممممممممه نی نی ها امسال با شادی و سلامتی کنار مامان و باباهاشون خوش باشند وتو هیچ خونواده ای از غم و غصه خبری نباشه.