مادر..........
مادر که باشی گاهی انقدرنخوابیدی که چشمانت هنگام شیر خوردن نوزادت
روی هم میرود وناگاه چشم باز میکنی و میبینی فقط چند ثانیه ای گذشته وتو باز هم از ترس
خفه نشدن کودکت از خواب پریده ای.
مادر که باشی گاهی آنقدر نرم میشوی که وقتی نیمه شب برای چندمین شب که
کودک ١٠ماهه ات از خواب برمیخیزد و با چشمان بسته و خواب آلوده گریه که نه جیغ و
ناله میزند.کمی صبر میکی اما به ناگاه می شکنی و میباری پا به پای کودکت...
مادر که باشی گاهی آنقدر صبور میشوی که خودت پس از گذشت از ان مرحله
وبحران به آن همه جسارت و صبر خودت دست مریزادی میگویی حسابی...
مادر که باشی کودک بی زبانت که گریه میکند تاب نمی آوری حتی لحظه ای
بنشینی و همسرت به سهم پدر بودنش کودک را در آغوش مهرش بکشد و نوازش
کند د اوطلبانه ساعتها اورا راه میبری...
مادر که باشی چشمان گریان و خواب آلوده خسته و اشک بار فرزندت آتشت میزند...
مادر که باشی کودکت که تب میکند.تو میمیری شاید به ظاهر نه اما دلت..حست..
روحت میمیرد...
مادر که باشی حاضری تو درد بکشی اما کودکت آرام بخوابد...
مادر که باشی با کوچکترین سرفه کودکت دلت میلرزد که نکند بیمارشده باشد...
مادر که باشی نمیتوانی با هر سرفه کودکت نگویی:جانم قربانت شوم مادر...
مادر که باشی حاضری گاهی آب نخوری برای اینکه شیر خواره ات نفخ نکند...
مادر که باشی حاضری چند روز نخوابی اما فرزندت آرام بخوابد...
مادر که باشی حاضری شبها با خستگی و چشمانی که از شدت خواب میسوزد
بنشینی و به فرزندت نگاه کنی..
.