امین بهلولیامین بهلولی، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

بیردانام BIRDANAM

اولین شهربازی

عسلم سلام. تا حالا فرصت نشده بود بریم یه شهربازی خوب. هر وقت هم رفته بودیم فقط چندتا تاب و سرسره داشت که عکسهاشو قبلا گذاشتم. ولی این شبها کارمون شده فقط پارک و به قول خودت عباسی (شهربازی). هرشب که بابایی میاد گریه میکنی که بریم پارک.اونجا هم میریم بیشتر میخوای توی استخر توپ بازی کنی وبه بقیه چیزها زیاد علاقه نداری. ازبس توپ و فوتبال دوست داری. ورزشکار بودنت گل کرده و میخوای از اونجا ملق بزنی. همش میری این بالا ومحکم شیرجه میزنی داخل توپها   عطا جون و پشت سرش امین مامان   وچند مدل دیگه از خواب نازت که این روزها عادت کردی و این شکلی میخوابی. عاااااااااشقتم   &nb...
17 شهريور 1393

پسر ورزشکار من

عسل مامان این روزها شدیدا ورزشکار شده و زمانی که خونه هستیم فقط مشغول ورزش کردن روی مبلهاست.اگه همینجوری پیش بره مطمئنم در آینده هم به ورزش خیلی علاقمند میشه.چون به فوتبال هم جوری علاقه داره که شبها با بابا میشینن و فوتبال نگاه میکنند. به بازی کردن با توپ هم خیلی علاقه داره. یعنی با هیچی به اندازه توپ سرگرم نمیشه.بدنش کاملا انعطاف پذیره و بعد یکی دو سال حتما میبرمش جیمناستیک.                  همیشه سالم و ورزشکار باشی قلب مامان. بریم سراغ عکسها که البته با لباسهای راحتیشه        ...
21 مرداد 1393

این روزهای امین جون

                     سلام عشقم. جونم .نفسم عمرم. اول از همه بابت اینکه خیلی دیر به وبت میرسم معذرت میخوام چون راستش بعضا عذاب وجدان میگیرم که چرا نمیتونم لحظه لحظه شیرین کاریها و بازیهای قشنگتو ثبت کنم اما چه کنم که نمیرسم. امین جون دیگه به راحتی میتونی یه جمله دو وحتی سه کلمه ای درست کنی. مثل بابا رفت. آتا اومد.بریم بیرون که از صبح تا شب 100 بار تکرار میکنی. ناندی(روشن شد. سوخت)  وقتی چیزی ازم میخوای چند بار صدام میکنی اگه جواب ندم با صدای بلند میگی عشقیم........فدات بشم مممممن. من هم عمدا بار اول جوابتو نمیدم تا اینطوری صدام کنی. صبح که ساعت 10 از خواب بید...
14 مرداد 1393

دومین رمضان در کنار پسر گلم

سلااااااااااااااام . عسلم امسال هم ماه رمضون کنارم هستی و با بودنت  سختی روزه داری در این روزهای خیلی طولانی اصلا اذیتم نمیکنه. خدایا بابت نفس دوباره ای که بهم بخشیدی و کوچولویی که با آمدنش احساس میکنم دوباره متولد شده ام و زندگی جدیدی آغاز کرده ام اگر هزاران هزار بار تشکر کنم باز هم کم است. و اما سالگرد وبلاگمون شد و من هم خیلی خوشحالم که یک سال تونستم کارها و پیشرفتها و خاطراتتو ثبت کنم.امیدوارم بتونم تا وقتی بزرگ شدی اینکارو ادامه بدم. مامانی امسال دومین سالی که باهم روزهای بلند ماه رمضونو سپری میکنیم.و از اینکه صبح تا شب مشغول شیطنت ها و شیرین کاریهات هستیم تشنگی و گرسنگی زیاد اذیتمون نمیکنه.امسال هم که مثل سالها...
13 تير 1393

آغاز22 ماهگی همزمان با نیمه شعبان

       بي تو اي صاحب زمان بي قرارم هر زمان از غم هجر تو من دلخسته ام  همچو مرغي بال و پر بشکسته ام اللهم عجل لوليک الفرج  نازدونه مامان 22 ماهگیت البته با 2 روز تاخیر مبارک.ایشالا خود امام زمان همیشه نگهدارت باشه و تو هم در تمام عمرت لحظه ای از وجود ایشون غافل نباشی و تو تمام کارهات آقا رو ناظر و شاهد ببینی. عزیزم این ماه هم مثل ماههای قبل با وجودت دلخوشی و شادی به زندگیمون بخشیدی.هر لحظه با تو بودن مثل طلا برام ارزشمند و زیباست. خوشگل پسرم دوست دارم قد یه دنیا عاشقتم.  الان میخوام چند تا از شیرین زبونیهات که واقعا با نمک هستند برات بگم. ک...
25 خرداد 1393

چقدر زود گذشت!!!!

                                     سلام عسلی مامان.امروز میخوام خاطرات می می خوردنتو از روز به دنیا اومدنت تا پایانش مرور کنم که هر روزش برام لذت بخش بود. روز پنجشنبه 23 شهریور 91 بعد از استرسهای فراوان بالاخره ساعت 9:45 صبح نی نی کوچولوموی 3کیلو و 300 گرمیمون توسط دکتر گرانسایه در بیمارستان زکریا به دنیا اومدند.بعداز اینکه منو از اتاق عمل به تختم انتقال دادند در حالیکه از درد دارم به خودم میپیچم برای دیدنت خیلی عجله داشتم ضمن اینکه آنا و بابا هم پیشم بودند و اونها قبلا تورو دیده بودند.بعداز حدود نیم ساعت خانم پرستار تورو آورد و تو...
9 خرداد 1393

غصه تو نبینم هلوی مامان

امین گلم امروز اولین روزیه که تصمیم گرفتم از شیر بگیرمت. برای همین هم از صبح که هی اومدی سراغ شیر خوردن گفتم اوف شده و وقتی دیدی که باند پیچی شده دیگه چیزی نگفتی و خیلی ناراحت برگشتی.بمیرم برات که اینقده غمگینی . من که به زور جلوی اشکامو میگیرم وقتی اینطور میبینمت.میخوام چند شب دیگه که تو خوابی بخوری ولی بعد دیگه کلا با ممه بای بای بکنی.امیدوارم  زیاد سخت نباشه و راحت فراموشش کنی. ...
3 خرداد 1393

قند عسلم 20ماهگیت مبارک

گل پسرم. جون دلم. یکی یدونم. 20 ماهه شد.مبارکه مبارک نازنینم.            ایشالا 120 سالگیتو جشن بگیری. عسل مامان از حموم دراومدی و از اونجایی که با کلاه مشکل داری روسری سرت کردم تا شاید خوشت بیاد و دست نزنی که همینطورهم شد. قررررررررررررربونت برم من جیگر.     امین این ماه هم تواناییهات زیاد شدند. مثلا دیگه کاملا میتونی منظورتو بفهمونی البته نه با اشاره بلکه با صحبت کردن. عاشق کتاب نگاه کردنی. جوری که من تمام کارهامو رها میکنم و میشینم و عکسهای کتابها رو نگاه میکنیم.من اسمهاشونو میگم تو هم تکرار میکنی.خیلی باهوشی چون فقط کافیه دوبار بشنوی دیگه یادت نمیره و هرکس هم بپرسه این چیه...
29 ارديبهشت 1393